×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

درود بر عشق

عشق واقعی بیا بخون

ی

دوستان خواهش می کنم بخونید چون واقعا متن زیبایی البته از نظر من تو هم بخون و بهم بگو چه طورWink

یک داستان عاشقانه و واقعی...!!!

يکي بود يکي نبود يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي مال تو کتاب ها و فيلم هاست.... روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني توي يه خيابون خلوت و تاريک داشت واسه خودش راه ميرفت که يه دختري اومد و از کنارش رد شد پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته حالش خراب شد اومد بره دنبال دختره ولي نتونست مونده بود سر دو راهي تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون اينقدر رفت و رفت و رفت تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره فکر ميکرد بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد دوباره دلش يه دفعه ريخت ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد دختره هيچي نميگفت تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد اون شب ديگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت تا اينکه دختره به پسر جواب داد و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه همينجوري چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد يه چند وقتي گذشت با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن تا اين که روز هاي بد رسيد روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد دختره ديگه مثل قبل نبود ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد و کلي بهونه مياورد ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره ديگه اون دختر اولي قصه نبود پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره يه سري زنگ زد به دختره ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره همونجا وسط خيابون زد زير گريه طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گريون اومد خونه و رفت توي اتاقش و در رو بست يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد تا اينکه بعد از چند روز توي يه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت و قرار فردا رو گذاشتن پسره اينقدر خوشحال شده بود فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن و بهشون خوش ميگذره ولي فردا شد پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست تا دختره اومد پسره کلي حرف خوب زد ولي دختره بهش گفت بس کن ميخوام يه چيزي بهت بگم و دختره شروع کرد به حرف زدن دختره گفت من دو سال پيش يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست يک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خيلي هم دوستش دارم ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست مادرم تو رو دوست داره از تو خوشش اومده ولي من اصلا تو رو دوست ندارم اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي تو رو خدا من رو ول کن من کسي ديگه رو دوست دارم اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد و براش تکرار ميشد و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که تو رفتي خارج از کشور تا ديگه تو رو فراموش کنه تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد دختره هم گفت من بايد برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن و رفت پسره همين طور داشت گريه ميکرد و دختره هم دور ميشد تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد فکر ميکرد که ارومش ميکنه همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام و گريه ميکرد زير بارون تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد خنديده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه کلي با خودش فکر کرد تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا و رفت سمت خونه دختره ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن وقتي رسيد جلوي خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد زنگ زد و برارد دختره اومد پايين و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کار دارم مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولي دختره خوشحال نشد وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم نميتونم ازش جدا باشم باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسره پر از خون شده بود و همينطور گريه ميکرد تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد و فقط گريه ميکرد اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده.... این بود تموم قصه زندگی این پسر این قصه واقعیت داشت

 

داستان عشق واقعی...

پسرکی بود عا شق دخترکی

روزها گذشت و دخترک نیز عاشق شد

هر دو عاشق دلتنگ بدون هم زندگی برا شون معنی نداشت

گاهی اوقات که با هم میرفتن بیرون اونقدر مست هم میشدن که فراموش میکردن

مردم دارن نگاه هشون میکنن .اونا همیشه وقتی همدیگه رو میدیدن عشق بازی را

شروع میکردن اونقدر لذت میبردن

که اگه یه روز از هم دور بودن از دلتنگی دق میکردن.

روز ها میگذشت و اونا هم با روزگار عشقشون را نسبت به هم بیشتر بیشتر میکردن

تا گذشت و روزی دخترک حالش بد شد و از حال رفت

پسرک هول شده بود نگران نمیدونست چی کار کنه

سریع اونو به بیمارستان رسوند .

دکتر وقتی اونو ماینه کرد رو به پسرک کرد و گفت با اون چه نسبتی داری؟

پسرک سرش را بالا گرفت

و گفت اون لیلی منه عشق منه من مجنونه اونم من عشق اونم . . .

دکتر از صداقت پسرک خوشش آمد و به او

گفت حالش خوبه فقط باید یک آزمایش بدهد .

دخترک پس از به هوش آمدن وقتی پسرک را دید دردش را فراموش کرد.

اون رفت و آزمایش داد .

روزه بعد پسرک با جوابه آزمایش پیشه دکتر رفت .

وقتی دکتر جواب آزمایش را دید دهنش قلف شده بود.

رفت کنار پسرک و با کلی مقدمه چینی به پسرک گفت: . . .

ناگهان دنیا برای پسرک سیاه شد.

از حال رفت دیگه دوست نداشت چشماش را باز کنه

تا نیمه های شب در خیابان ها قدم میزد قدم هایی پر از نا امیدی

حتی دیگر جواب تلفن های دخترک را هم نمی تونست بده .

روزه بعد با دخترک قرار داشت با نا امیدی رفت.

برای این که دخترک ناراحت نشود به عشق بازی هایش ادامه داد و هیچ نگفت.

ولی دخترک از جواب آزمایش سراغ میگرفت و پسرک هر روز بهانه ای میاورد.

هر روز افسرده و افسرده تر میشد تا اینکه دیگر دخترک تاب نیاورد و از او

خواهش کرد که بگوید .

اونقدر اسرار کرد که پسرک به او گفت :

اگر میخوای بدونی فردا بیا خونه مون تا بهت بگم.

دخترک تعجب کرد آخه تا حالا پسرک از او نخواسته بود که به خونشون برود.

برای آرامش پسرک قبول کرد.

روز بعد دخترک آمد.

ابتدا کمی صحبت کردن و بعد از دقایقی پسرک روبه دختر کرد و به او گفت:

میخواهم امروز با هم س ک س داشته باشیم.

ناگهان دخترک به خود آمد و گفت چی؟!

پسرک گفت : س ک س

دخترک بر خود افسوس میخورد که چرا به او اعتماد کرده و عاشق شده

بلند شد و راه افتاد که برود

ناگهان پسرک جلوی اون ایستاد و بهش گفت: باید امروز با هم س ک س داشته باشیم.

دخترک سیلی محکمی به پسرک زد و به اون گفت خفه شو

پسرک دستای اونو گرفت و با خواهش از او خواست

دخترک با گریه میگفت میدونی الان اولین باری که به من دست زد ی

تو پاک بودی اما چرا حالا ...

پسرک نذاشت چیزه دیگه ای بگه

پسرک اونو گرفت و به سمت اتاق خوابش برد.

دخترک جیق میکشید.

پسرک لباسهای اون را به زور در آورد و بعد از خودش را.

دخترک جیق میکشید التماس میکرد گریه اما . . .

پسرک به دخترک تجاوز کرد و دخترک هیچ کاری نمی تونست بکند و

فقط گریه میکرد به حال خودش که چرا. . .

بعد از تمام شدن کارش کنار دخترک دراز کشید و اشکاش را پاک میکرد

و آروم موهاش را نوازش میکرد.

دخترک دیگر حتی توان نداشت دست پسرک را کنار بزند.

فقط میگفت: خیلی پستی کثافت و به حرفاش ادامه میداد

پسرک بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد و با لبخندی معصومانه گفت:

حالا دیگه منم ایدز دارم !!!!!!!!!!!!!!

ناگهان دخترک ساکت شد هیچ نگفت و فقط به چشمانه پسرک خیره شده بود.

با بغض سنگینی به پسرک گفت یعنی من . . .

بغض شکست و اشک هایش جاری شد

با خود میگفت : او چقدر عاشقم بود؟!

پسرک اورا در آغوش کشید

پسرک هم دیگر نمیتوانست او را ساکت کند

چون چشم های خودشم هم خیسه خیس بود.

در آغوش هم عریان به خواب رفتند و فردا دیگر بیدار نشدند......

 

 

دوشنبه 31 اردیبهشت 1391 - 5:19:46 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://b-k.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 3 اسفند 1392   8:12:07 PM

سلام   می دونی قصت زیاد قشنگ نبود به مقوله عشق به یک دید سطحی نگاه کردی  این دید از عدم باور درست عشق سر چشمه می گیره به نظر من اول تعریف درستی از عشق باید داشت  باید عاشق واقعی بود تا تونست درباره عشق صحبت کرد نمی دونم نظر شما رو باید دونست تا بتونیم بحث کنیم

http://www.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 17 شهریور 1391   1:30:21 AM

salam. rastesho bekhayn manam ta hala ashege hich dokhtari nashodam vali kheyli dus daram asheg besham. fagat bra tajrobe. fek nakonam chize badi bashe. 

http://saeed2q.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 4 شهریور 1391   8:26:33 PM

پسرا چشم و گوشتونو باز کنید دخترای این زمونه ارزش دوست داشتن هم ندارن چه برسه به این که عاشقشون بشین از من گفتن بود تا این بوده همین بوده.خود دانید

http://www.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 3 شهریور 1391   6:05:49 PM

سلام علی بود  ممنون از لطف شما زحمت کشیدی   موفق باشی

http://reza reza.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 18 مرداد 1391   11:11:14 AM

خيلي خوب بود ولي بيشتر به فيلم هندي شبيه بود.

انشاء الله تو زندگيت خوشبخت بشي.

وهيچ وقت تو هم مثل اين دختر نباشي.چون اين دختر باعث شده كه يك مرد به مردايي كه سر دخترا كلاه ميزارن ودخترا رو براي چند روز خوشگذروني ازشون استفاده ميكنن اضافه بشه. 

http://www.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 9 تیر 1391   10:58:30 AM

مرسی ممنونم داستانهایی جالبی بود،دگرگون کردن مارا....

http://www.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 9 تیر 1391   10:58:30 AM

مرسی ممنونم داستانهایی جالبی بود،دگرگون کردن مارا....

http://www.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 27 خرداد 1391   12:06:44 PM

سلام من پسرای زیادی دیدم اینچور شدن اما اولش هدف از رابطه با دختر دوستی بوده بعد عشق مثل خودم  اما در کل عشق حرفی بیش نیست

http://www.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 27 خرداد 1391   11:59:49 AM

salam en eshgha cherte >eshghe pak en doure zamoune vojod nadare kolan havase

http://mohsentanha.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 11 خرداد 1391   11:02:47 PM

باسلام وخسته نباشید.داستان جالب وغم انگیزی بود.بنظر من پسرک  در حق دختره نامردی کرده راههای بهتریم بود.موفق ومؤید باشید.دوست عزیز 

http://rahgozarzaman.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 4 خرداد 1391   1:20:48 AM

Salam  khetmate  doste khobam

 mer30  alli  bod mataleb

weblageton shad  bashein

آموخته ام كه خدا عشق است

 و عشق تنها خداست آموخته ام كه وقتی ناامید می شوم

 خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار می كشد

 دوباره به رحمت او امیدوار شوم آموخته ام اگر تا كنون به آنچه خواستم نرسیدم

خدا برایم بهترش را در نظر گرفته آموخته ام كه زندگی دشوار است

 ولی من از او سخت ترم...

http://obama.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 2 خرداد 1391   9:37:53 AM

سلام داستانت قشنگ بود اما واسه فیلمها...انسان اشرف مخلوقاته چون از فکر و منطق برخورداره...اگر این پسرک داستان واقعا عاشق بود هیچوقت این کارو نمیکرد و سعی بر کمک کردن ومداوا کردن دختر میکرد و با عشق دادن و محبت امیدواری به  دخترک میداد.خدا را چه دیدی بلکه شفا میگرفت یا از همین چیزا.در هر صورت این نتیجه را من میگیرم که این پسرک فقط میخواست "  تق " این دخترک را بزنه 

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 2 خرداد 1391   12:19:44 AM

کاش من هم میمردم و روزهای بدون یار را نمیدیدم.

شاید من معنی این داسنانها را بتونم درک کنم

http://mhkh1972.gegli.com

ارسال پيام

سه شنبه 1 خرداد 1391   6:14:41 AM


بنام خداوند بخشنده مهربان

سلام دوست عزيزم و گرامي با اجازه شما كلامي بهتر از كلام معصوم نديدم كه انشاءالله زينت وبلاگ شما  باشد لذا اين هديه  نفيس را تقديم مي دارم انشاءالله راه گشاي سعادت دنيا و آخرت همه ما باشد

 

حضرت امام صادق(ع)می فرمایند

سه چیز است که همه مردم به آنها نیاز دارند.  

اول :   امنیت 

دوم :  عدالت 

سوم :  آسایش


باتشكر خسروي

 


آمار وبلاگ

9510 بازدید

1 بازدید امروز

4 بازدید دیروز

26 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements